بر اساس یک حدیث مذهبی شیعه منسوب به امام باقر که در کتاب بحاراالنوار، جلد ۱ ،صفحه ۱۹۱ و کتاب مناقب آل ابی طالب، جلد ۳ ،صفحه ۳۵۱ و همچنین در کتاب جالءُ العیون نوشته شده،
او گفته است که:
«خداوند به پیامبر وحی نمود و گفت من مهریه فاطمه را یک پنجم از دنیا و یک سوم بهشت را قرار دادم!» نویسنده ای که در اینجا محضر ازدواج به راه انداخته و نقش آقای عاقد را بازی کرده، یادداشت میکند که «رود فرات و نیل و نهروان و بلخ، همه اینها به عالوه پانصد درهم مربوط به فاطمه می باشد، که این پانصد درهم باید مهریه ثابت برای تمام بانوان ازدواج کرده در پیروان تو باشد».
اگر ژرف بیندیشیم، در درون این متن کذایی بسیاری از حرف ها نهفته است!
۱ .اول این که میگوید «خدا» گفته است! باز هم همان دعوای همیشگی است، آیا خدا آن رباالاربابی می باشد، که هستی به یُمن مدیریت او پابرجاست یا این کسی که در مقوله ادیان و مذاهب آمده؟ این پروژه خداسازی در همه ادیان مشاهده می شود.
مثال نویسندگان ادیان در معرفی خدا نوشته اند، موسی آتش را میبیند که این خدای اوست، به او گفت بیا! به حس او گفت بیا! حس او ترس از بیابان، سرما، تاریکی و گرگ بود که دنبال یک آتشی میگشت و هر جا را گشت(خواننده باید تعجب کند که مگر علف و خار و خاشاک نبود یا از این گذشته سنگ چخماق نبود که بهم بزند و آتش درست کند؟) سپس یک آتشی از آن دور دید که بالای کوه هست، به خانوادهاش گفت اینجا بمانید من بروم از آنجا آتش بیاورم، مثال آتش روشن کردند، شاید خیال میکرد که شب چهارشنبه سوری است!
اینها را گذاشت و آن بالا رفت؛ پس حسش به او گفت به آن بالا بیا! وقتیکه آمد، به او گفت «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» کفشت را دربیاور.
بعضیها برای فرار از این مضحکه، تفسیر کردند و گفتند کفش موسی از پوست جانور حرام گوشت بوده، بعضیها گفتند که منظور از کفش همان راه است! یعنی از الان راه تو دیگر عوض میشود که تا حالا چوپان بودی و از این پس پیغمبر میشوی. گویا به همین سادگی است که هر کسی بتواند امتحان کند! یک چند وقت چوپانی کند و باشد که پیغمبر شود!
بعد هم آمد و آقای آتش به او گفت «اِنِّی اَنَا اهللُ لَا اِلَهَ اِلَّا اَنَا» من خدا هستم و خدای دیگری جز من نیست! (حال آن که دین اسالم، زرتشتیهای بدبخت را آتش پرست معرفی میکند که اینها آتش پرست هستند! که البته می دانیم جماعت زرتشتی به آتش، به آب و به همه چیز احترام میگذارند).
البته موسی آتش پرست نشد! بلکه آتش به او گفت من خدای تو هستم و غیر از من هم خدایی نیست! حالا به سمت پیغمبری برو! یعنی او دنبال آتش رفت که پیش زن و بچه هایش بیاورد تا گرگها حمله نکنند و گوسفندهایش را نخورند و از سرما در امان بماند، ولی وقتی که برگشت، پیغمبر شد! حاال چه برخوردی با زن و بچه هایش کرد، معلوم نیست!
پیغمبر خودمان هم وقتیکه از غار حرا آمد و لرزش گرفت و به خدیجه گفت یک چیزی روی من بینداز و بعد گفت من پیغمبر شدم به من ایمان میآوری؟ که گویا همسرش گفت بله!حالا معلوم نیست موسی به زنش چه گفته است! چون پدر زن موسی یعنی شُعیب و پدربزرگ او هم پیغمبر بوده اند و لابد انتظار داشت که شوهرش هم پیغمبر بشود! زیرا کارخانه پیغمبر سازی همواره فعال بوده است که البته اکنون تحت عناوین و نامهای دیگر هنوز فعال است!
یا در جای دیگر از متون دینی گفته شده که خدا به ابراهیم گفت به آسمان نگاه کن، ببین آیا من را میبینی؟
«اُنْظُر اِلَی مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ»، شب به دنبال خدا رفت و دید یک عدهای پیوسته جلوی ماه مینشینند و بلند میشوند، مثل همین نماز خودمان، رکوع سجود، قیام قنوت، هر چه بوده و هست، فقط تکرار تاریخ می باشد.
بنابراین ابراهیم، آن بنده خدا هم این گونه شروع کرد، حالا ما توجیه میکنیم میگوییم که تقیه کرد و رفت که آنها را هدایت کند، ولی خب اصل قضیه را که نمی توان پنهان کرد.
۲ .اکنون اینجا این حُکمی که آمده که خدا گفته «من قرار دادم» باید ببینیم که آیا عاقلانه است، چون خود دین گفته که عقل خود را به کار اندازید و به ویژه اسالم چنین میگوید. یعنی هم وجه فقهی آن است که «کُلَّمَا حَکَمَ بِهِ الْعَقْل حَکَمَ بِهِ الشَّرْع» هر چیزی که عقل تایید میکند، شرع هم تایید میکند و هم وجه قرآنی آن است که «اَفَلَا تَعْقِلُونَ»، «لَا تَشْعُرُون»، «اَفَلَا یَتَدَبَّرُون».
اگر آن خدایی که این سخنان را گفته، همان خدای زمین است، که باید بگوییم از کیسه خلیفه بخشیده! چون خودش که هیچی ندارد و اگر داشت جواب بندگان را میداد. اوست که می گوید اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم، مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم، و دیدیم که هزاران سال خواندند و پاسخی نیامد!
ولی اگر سخن از ذات اقدس کبریایی است، هرگز درخور شئونات او نیست که بخواهد در کره زمین برای یک پیام آوری از غیب دخالت کند! که وقتی عروسی دختر او است و مطابق رسم قبل از عروسی که به آن مهربُرون میگویند و راجب به مهریه صحبت میکنند، چک و چانه میزنند، سکهها را باال و پایین میکنند، حالا در هنگامی که مهربُرون فاطمه بوده، خدا دخالت کرده و گفته است که من میدهم!
باید پرسید که چه داده است؟ میگوید یک پنجم دنیا را داده است.
از این طرف فقه اسالم که عزیز نامیده شده، میگوید که در مهریه آنچه که واقعی و قابل دسترس است، مالک می باشد. مثال اگر یک نفر میگوید که مهریه تو صدهزار شاخه گل سنبل، این مهریه هیچ ارزشی ندارد و مهریه محسوب نمی شود، چون اصوال این داماد هرگز نمیتواند در واقع صدهزار شاخه گل جمع کند. چرا میگویند که صد و ده سکه به بالا ارزش ندارد و فاقد اعتبار فقهی است؟ به دلیل این که قابل دسترس نیست! اگر یک فردی که همه زندگی خود را جمع کند، حتی به پنج میلیون هم نمی رسد، چگونه وعده هزار سکه بدهد؟ شاید او در روز نخست عاشق است و روز عشق است، تپش قلب بالاست، فقط میخواهد حال کند و زودتر برسد! ولی وقتی که رسید و چند بار رفت و دید که این رفت و آمدها هم معمولی شد و به هیچ دردی نمیخورد! وقتی خرش از پل گذشت، تازه حالش جا میآید! یا آنگاه که همسرش می گوید مهرم را بده و این هم میگوید ندارم و ماجرای آنچنانی آغاز می شود!
۳ .در اینجا می گوید یک پنجم دنیا را مهریه فاطمه قرار داده است! باید دقت شود، چون نمی گوید یک پنجم کره زمین، بلکه می گوید یک پنجم دنیا! این لقمه خیلی بزرگ است. دنیا یعنی حیاتی که تو در آن به دنیا میآیی، زندگی میکنی و چشم بر آن میبندی، دنیایی که تاکنون فقط ذره ای از آن را پیدا کرده اند، یعنی با همه جهش های علمی اخترفیزیک شناسی و هوافضا، فقط یک ذره از آن را پیدا کردند که ما کجا به دنیا آمدیم.
میگوید یک پنجم دنیا مال مهریه فاطمه است! یک سوم از بهشت هم مال فاطمه است! حاال بهشت که مربوط به میلیاردها سال بعد است، هیچ! چطور کسی که یک پنجم دنیا مال اوست، حتی نان شب ندارد که بخورد؟ پاسخ چیست؟
این موارد همان جواب هایی است که تاریخ و نسلهای آینده بشر میخواهد، این سوالات سبب بدبین شدن مردم است. اگر به روایات همین دین استناد کنیم، آیا فاطمه همسر کسی نبود که به دلیل نداری، پولی را از داخل خیابان پیدا کرده بود و رفت غذا خرید که پیغمبر گفت اگر صاحبش آمد به او پس بده؟ آیا ننوشته اند که همسرش پیراهن او را به خاطر نان شب فروخت؟ آیا ننوشته اند که همسر او شمشیرش را روی منبر به حراج گذاشت؟ درحالیکه عرب از شمشیرش جدا نمیشد چون شمشیر یعنی مصونیت، حفاظت؟
چطور این روایت دینی می گوید که خداوند چهار رودخانه را برای فاطمه قرار داد که یکی فرات در عراق است، یکی نیل در مصر است، یکی نهروان و یکی هم در بلخ که در افغانستان است. اینها سؤاالت بی پاسخ است!
همان که گفتم آن مرجع نجف چقدر قشنگ گفت که هزار و یک سوال بیجواب بر دامن اسالم هست! یعنی همه اش همانند این مثل فارسی است که «آفتابه و لگن هفت دست، اما شام و ناهار هیچی».